محل تبلیغات شما

واقعاً نمی‌فهمم چرا بعضی روزا مث الان حالم بده. مث این می‌مونه که انگار تازه اومدم پایین. آدم‌ها می‌گویند بنویس و من هم می‌گویم می‌نویسم، می‌نویسم! کی؟ کجا؟ همین‌جا. همین حالا. مث این می‌مونه که بخوای از توی دریا نجات پیدا کنی؛ آره دقیقاً همین‌طوره. و واقعیت اینه که من از دریا می‌ترسم. صبح که از خواب بیدار میشم، دل خوش کنکام چیزای کوچیک و احمقانه‌این. حتماً واسه همه همین‌طوره. مث امروز صبح که به نظرم کرم ضد آفتاب جدیدم به خوبی روی صورتم نشسته بود. من مشغله‌ای به جز نوشتن ندارم. بگذارید انگشتم و دونه دونه بذارم روی این حروف و من دیگه هیچ خواسته‌ای ندارم، هیچ خواسته‌ای. خب می‌دونم. من مدام به گذشته فکر می‌کنم، مثلاً پارسال همین موقع‌ها که سه تا آدم مختلف توی خونه‌ام با من زندگی می‌کردن و من سرم حسابی گرم شده بود. انگار که من مادر مهربون 3 تا آدم گنده باشم. واقعیت اینه که خودم و از چشم یکی از اونا می‌دیدم و از این جهت آدم خوبی بودم. طوری بود که انگار من درست‌کار‌ترین آدم روی کره زمین بودم. من کسی بودم که عدالت و توی خونه خودم برقرار کردم و نمی‌گذاشتم آب از آب ت بخوره. آره دقیقاً همین‌طوری بود. این وسط یه نفر دیگه که انتظار داشت بابت صمیمیتی که با من داره، بین اون و بقیه فرق بذارم، مورد خشم و غضب من واقع شد. جدی میگم. من رنج می‌کشیدم، من بی‌اندازه رنج می‌کشیدم چون فکر می‌کردم عاشق نفر اول شدم؛ و در عین حال مورد بی‌مهری اون واقع شدم. من حاضر بودم جونم و برای اون نفر بدم. حاضر بودم نصف غذام و نخورم که شب بیارم برای اون. خواستم بهش بفهمونم بابت این فداکاری‌ها هیچ انتظاری ازش ندارم. من تشنه محبت اون نبودم؛ برعکس، زمانی که به من محبت می‌کرد یه جای کار می‌لنگید. من تمام قد از وجود بی‌ارزش اون دفاع می‌کردم؛ انگار اون خودِ من باشم. من براش می‌نوشتم که ما روزی سربلند خواهیم شد. یه‌جور باور عجیب و غریب که خودمم نمی‌فهمیدم باور به چیه. نیروی عجیب و غریبی من و سرپا نگه می‌داشت؛ برای سر و کله زدن. برای خیال‌پردازی راجع به هر چه که بهش باور داشتم. هنوزم نمی‌دونم سرانجام اون عشق پرشور یک‌طرفه چی شد. تصویری از خودم یادم میاد که رو به پنجره خونه‌ام وایسادم، بدون اینکه صدام بلرزه به اون میگم اگه نره، اگه برای همیشه از خونه‌ام نذاره بره، اتفاق بدی میفته. باز هم طوری این کلمات و به زبون میارم انگار واقعاً قراره اتفاق بدی برای اون بیفته، طوری که انگار بهش لطف می‌کنم و نجاتش دادم. یک هفته قبلش به او گفتم که ازش نفرت دارم، و فقط همین واقعیت داره. او سر من و توی دستاش می‌گیره و میگه که مسؤول مغز مریض من نیست. خب همه‌چی همون جا تموم میشه. واقعیت مثل یک پتک می‌خوره توی سرم. بعد از اون جریان اون مثل یک پیکر می‌مونه، مثل یک جسم خالی از روح، که جزئیات و مختصاتش حالم رو به هم می‌زنه. میراثی که از اون برای من به جا می‌مونه یک کارتن کتابه، و البته یک نوع باور عجیب و غریب به خود. و من هنوزم فکر می‌کنم یک روزی قراره همه اون کتابا رو خونده باشم، شایدم نه. نمی‌دونم. بعد ازون من هرگز کسی رو اونقدری دوست نداشتم، فقط صرفاً انتخاب کردم که دوست داشته باشم، همین. اون هم به این خاطر که به همون اندازه دوست داشته میشم. 

 

طرح یک موضوع برای تفکر

رویش ناگزیر کلمات؛ نوشتن برای نوشتن

ترس از مقبول واقع نشدن؛ یا افاقه نکردن مهار سروتونین

اون ,یک ,انگار ,باور ,توی ,همین ,و من ,مثل یک ,که از ,که انگار ,که به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها