مثلاً، مثل نویسندهای که نمیداند داستانش را چطور پیش ببرد، من هم همینطور هستم. خواندن یا نوشتن، گفتن یا شنیدن. دیدن یا دیده شدن. هر کدام از اینها برای من یک گزینه به حساب میآید که نمیدانم سراغ کدام یک بروم. در این میان، دیدن از همه کمتر نظرم را جلب میکند. گفتن همینطور. میماند خواندن، نوشتن، شنیدن و دیده شدن.
در حالی که میشنوم، مینویسم و سودای خواندن دارم. چند کتاب به من چشمک میزنند. یادداشتهای روزانه یک نویسنده، کتابِ دلواپسی پسوآ، و هنر شفاف اندیشیدن. شاید حوصلهام از خواندن اولی سر برود، هنگام خواندن دومی تابم را از دست میدهم و سومی هم به زبان انگلیسی و البته برای زندگیام لازم است!
موفقیت، چه موضوع احمقانهای است. در نظر گرفتن آینده، به مثابه یک رؤیای دستیافتنی. اینکه مدام به خودت بقبولانی این رؤیا، برخلاف طوری که به نظر میرسد، دستیافتنی است. آری من هم چنین رؤیایی در سر دارم، اما این رؤیا صرفاً برای دستیابی به آرامش لازم برای ادامه زندگی است که به دست آوردن آن در "اینجا" غیرممکن به نظر میرسد. منظورم این است که میتوان روز به روز سر کرد، اما اندیشیدن به فردا غیرممکن است.
تمام این موضوعات باعث شده دائم سگدو بزنم، اما در این میان اجازه نمیدهم این تلاش بیوقفه به مثابه قدم گذاشتن در راه رسیدن به یک رؤیا باشد.
اصلاً نمیفهمم چه میگویم. من شدیداً به آن تراپی لعنتی نیاز دارم. دفعه آخر به من گفت راهی برای برونریزی خلاقیت پیدا کنم، که خب گمانم کردم. اما قدم بعدی چه بود؟ نمیدانم.
فشار هیجانات کاذب را به سختی پس میزنم. هنوز گاهی باید به خودم جواب پس بدهم که اگر فلانی را از خودم رنجانده باشم چه؟ من چه حقی داشتهام؟ و نیز جواب اینکه فلانی مرا امروز یا دیروز دوست نداشته را چه کسی میدهد؟
فکر میکنم خستهام و نباید به خودم سخت بگیرم. باز فکر میکنم در حال تلاش، در حد توان خودم، برای رسیدن به اهدافم هستم. هدف، این هم یک کلمه مسخره دیگر. من اصلاً نمیدانم چه هدفی دارم.
دلم میخواهد شهرت و محبوبیت بی آنکه من بخواهم به سراغم بیاید. آیا واقعاً این را میخواهم؟ بیشتر دلم نمیخواهد به کنج عزلت بگریزم و شاهکاری خلق کنم؟ شاهکار، هدف، موفقیت. میبینی؟ این کلمات از چیزی که من هستم و میخواهم به دور است. شاید منظورم این است که، اگر این کلمات را از دایره لغات ذهنیام پاک کنم، آنوقت شهرت و موفقیت در خانهام را میزند و به امیال فعلیام هم خواهم رسید. کافیست حالا چنین امیالی را خفه و سرکوب کنم.
پیش خود فکر میکنم، حالا من صرفاً موضوعی را مطرح کردهام، بی آنکه ارزش ادبی خاصی را رعایت کرده باشد. طرح یک موضوع، صرفاً برای تفکر پیرامون آن.
یک ,هم ,خواندن ,نمیدانم ,سر ,صرفاً ,را از ,در این ,به خودم ,که به ,این کلمات
درباره این سایت