محل تبلیغات شما

دوست دارم ازت تشکر کنم که بالأخره این صفحه رو باز کردی تا بنویسم. من موجودِ عجیبیم اما غیرقابل کنترل نیستم. تا حد زیادی امیدوارم چشم‌زخمی که به گردنبندِ جدیدم آویزونه، من رو از شر نیروهای اهریمنی که به مغزم هجوم میارن نجات بده. منظورم صرفاً یه‌جور تلقینه. من با خودم هم دشمنی دارم. انقدر اخم کردم و خودم و سفت نگه داشتم که الان همه بدنم کوفته‌اس. تقصیر هورموناس. می‌دونم. من غیرقابل تحملم اما نمی‌دونم آدما چرا تا آخرین لحظه دست از سرم برنمی‌دارن. دلم می‌خواد توی خیابون خطاب به میم داد بزنم تو خنگ نیستی، صرفاً ادای خنگا رو درمیاری و حتی بدبختانه فکر می‌کنی این موضوع بانمکه. دلم می‌خواد ف رو بلاک کنم و قبلش مسیج بدم فقط کافیه یک بار دیگه، یک بار دیگه برای من تعیین تکلیف کنی که کی بیا اینجا. جایی خوندم (شنیدم) که وقتی مدام یک فکر یا احساس رو توی ذهنت تکرار کنی، هیپوتالاموس مغزت دستور میده پروتئین یا همچین چیزی توی خونت ترشح بشه تا سلول‌ها ازش تغذیه کنن (شاید منظورش سلول‌های مغزه.) اون‌وقت تو در سطح سلولی ازون پروتئین تغذیه می‌کنی و اتفاقی که میفته اینه که تک تک سلول‌های مغزت به اون فکر یا احساس باور دارن. می‌دونم خیلی احمقانه به نظر می‌رسه ولی من این و روز پنج‌شنبه توی یک برنامه رادیویی علمی شنیدم. بی‌خیال. به هر حال این که بدونی چنین اتفاقی توی مغزت میفته ترسناکه، یعنی عملاً هیچ اختیاری نداری. در واقع اگه قبلاً یکی و توی مغزت سلاخی کردی دیگه دست تو نیس که رفتارت باهاش خوب باشه. خب من هر کسی نزدیکم باشه این کار و باهاش توی مغزم می‌کنم. به جز ف لعنتی. ف مثل یک قدیس می‌مونه. حتی اگه بخوام هم نمی‌تونم باهاش بدرفتاری کنم. همیشه میگه هر جور تو می‌خوای، هر جور تو راحت باشی. آره ف مث یک قدیس می‌مونه که من عملاً جلوش آچمز میشم. حرفای زیادی نگفته مونده اما من برای نوشتن همشون زیادی خسته‌ام. 

 

طرح یک موضوع برای تفکر

رویش ناگزیر کلمات؛ نوشتن برای نوشتن

ترس از مقبول واقع نشدن؛ یا افاقه نکردن مهار سروتونین

توی ,یک ,تو ,رو ,مغزت ,ف ,جور تو ,یا احساس ,فکر یا ,که به ,توی مغزت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها